سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رفیق شفیق

یک ساعتی میشد که باغچه ها رو آب میداد و مرتبا لبهایش به ذکر صلوات وتسبیح باز و بسته میشد. آرزوی همیشگیش این بود که روزی در کنار این باغچه در حضور امامش بنشیند و درد دل کند، از فراق، از گرفتاری­های زمانه واز اوضاع جامعه بگوید و این که همیشه آرزوی ملاقات امامش را داشته است و...

آرام آرام به سوی تخت کنار حوض رفت وبرای خودش چای ریخت و پشتش را تکیه داد و به فکر فرو رفت...

با صدای ضربه­ای که به در خورد به خود آمد و سلانه سلانه به سوی در رفت ودر همان حال میگفت : آمدم ، آمدم...

در را به آرامی گشود وبا دیدن مهمان ناگهان در جا خشک شد و زبانش بند آمد. مهمان با لبخندی گفت: « مگر مرا دعوت نکردی ، پس چرا تعارف نمی­کنی به داخل منزل بیایم؟»

حاجی گفت: چرا آقا ، همیشه چشم به راه شما هستم برای آمدنتان لحظه شماری میکنم . خواست در را بیشتر باز کند تا ایشان را به داخل دعوت کند ، که ناگهان یادش به چیزی افتاد وبا دست پاچگی گفت: آقا فقط چند لحظه صبر کنید تا من یا اللهی بگویم و...

دیگر منتظر جواب نشد و به سوی ساختمان دوید وبا عجله وارد شد؛ یک دفعه یادش آمد که کسی در خانه نیست، خواست بدود ومهمانش را دعوت کند ، که یادش آمد به لباسهایی که دیشب برای دخترش خریده بود، مانتو تنگ با آستین­های کوتاه ، که حاجی گر چه با تردید، اما آن را خریده بود. به سرعت آن را برداشت و به گوشه­ی کمد انداخت ، که چشمش به ارگ کنار اتاق افتاد، خیلی سریع رومیزی بزرگی برداشت و با دقت آن را پوشاند ، اصلا مناسب نبود که...

«امام» این وسایل لهو ولعب را در خانه­ی آنها ببیند، نوارهای کنار ضبط را هم برداشت و گوشه­ای پنهان کرد. یادش به مهمان افتاد، خیلی زشت بود که او را اینقدر پشت در منتظر نگه داشته بود. اما مگر میشد با این وضع...؟

از خودش بدش آمده بود، وجودش را قابل نمیدانست که امام حتی نگاهی هم به او بیندازند. همان طور که به طرف در حیاط می­دوید، با خودش گفت: اگر از وضع کاسبی من پرسیدند، دلیلی ندارد که در مورد بهره­ی پول و حلال و حرام آن حرفی بزنم...

در را باز کرد وخواست بگوید: بفرمایید...

که آه از نهادش بلند شد. هیچ کس پشت در نبود . آنقدر مشغول جمع کردن اسباب و وسایل منزل شده بود، که نفهمید چقدر مهمانش را پشت در معطل کرده است .

تا سر کوچه دوید ، اما مهمانش رفته بود، ولی در خانه­ی همسایه­هایش باز بود . می­دید که همه به این طرف وآن طرف میدوند و مانند حاجی وسایل خود را پنهان میکنند و امام از در همه­ی آن خانه ها گذشته بود.

دودستی بر سر خود کوبید و همانجا وسط کوچه نشست و های های گریه را سر داد ، که ناگهان از شدت گریه از خواب بیدار شد و وسط تخت نشست. با اضطراب نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی مطمئن شد که خواب دیده، دوان دوان به سوی اتاق رفت وهمه­ی لباسها، نوارها و وسایلی را که مانع استجابت دعا وباعث نزول بلا میشد جمع کرد، و به سوی سجاده­ی خود رفت. سرش را بر سجده گذاشت و گریست،آنقدر که از شدت اشک خیس شده بود .اشک حسرت و پشیمانی می­ریخت که چرا به این موضوع فکر نکردم که همواره امام ما را میبیند و میداند و اندوهگین است که ما چرا تنها دعا میکنیم و هیچ به فکر کارها و رفتارهایمان نیستیم و به معنی این جمله توجه نداریم که حضرت میفرمایند:

« ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی­کنیم و لحظه­ای از یاد شما غافل نیستیم.»

امان زلحظه­ی غفلت که شاهدم هستی

 



برچسب‌ها:
[ شنبه 91/5/7 ] [ 7:59 عصر ] [ گل نرگس ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

گل نرگس
امام رضا علیه السلام: الامام الانیسُ الرَّفیق وَالوالِدُ الشّفیق وَ الأخُ الشَّقیق وَ الاُمُّ البرَّة بالوَلَد الصّغیر. امام همدم و رفیق، پدر مهربان، برادر برابر، مادر دلسوز نسبت به کودک نوزاد است.

لینک دوستان
برچسب‌ ها
لینک های مفید
امکانات وب
tzz
ایران رمان